استانیسلاوسکی استدلال میکرد که یک بازیگر باید هر بار که روی صحنه میرود، احساس کند که شخصیت چگونه است. تا این حد، این هنر چارچوبی بسیار سختگیرانه و روانشناختی به خود گرفت که برای کنار گذاشتن بازیگری کلاسیک، متمرکز بر فرافکنی و کنشهای دراماتیک عمل کرد. در دهه 1950، موجی از "بازیگران متد" هالیوود را فرا گرفت. بازیگرانی مانند جیمز دین، مارلون براندو و مونتگومری کلیفت، ابزار و دیدگاه جدیدی را در مورد هنر بازیگر به فیلمهایی که در آن بازی میکردند به ارمغان آوردند. اما اساس کار آنها بیش از پنجاه سال قبل از ستاره شدنشان در روسیه گذاشته شد. . برداشت استانیسلاوسکی از «رئالیسم روانشناختی» در اجرا، ایدههای مربوط به ویژگیهای اساسی هنر بازیگر را که برای قرنها حفظ شده بود، به چالش کشید. در تئاتر قبل از استانیسلاوسکی، بازیگری به عنوان هنر آموزش آواز و ژست تعریف می شد. نقشی که بازیگر ایفا کرد این بود که به احساسات متن به شکلی گسترده تصویری جان بخشد. مقولههای رسمی مانند ملودرام، اپرا، وودویل و موزیکال، همگی با این تصور از بازیگر به عنوان نماینده اصلی ایدههای دراماتیک مطابقت دارند. بینش کلیدی استانیسلاوسکی در این بود که بازیگر را تجربهکننده لحظات عاطفی اصیل ببیند. ناگهان هنر اجرا می تواند به دنبال یک تجربه درونی واقعی از سفر احساسی روایت باشد. از این پایه، رئالیسم در اجرا شروع به شکوفایی کرد. این نه تنها ایده بنیادی ما را از بازیگر تغییر داد، بلکه باعث شد تا کل تلاش برای روایت داستان از طریق درام دوباره اختراع شود. معلمان روشها و ایدههای استانیسولاسکی را میپذیرفتند و آنها را در مدارس تئاتر آمریکا شرح میدادند. نتیجه، در دهه 1950، موج جدیدی از بازیگران و سبکی از بازیگری بود که بر رئالیسم روانشناختی تا حد بیشتری نسبت به همتایان خود در فیلمهای سینمایی تأکید داشت. این ایده رئالیسم رشد کرد تا بر تصور ما از اجراهای موفق در سینما مسلط شود. رئالیسم استانیسلاوسکی اکنون در DNA نحوه کارگردانی و خواندن اجراها نقش اساسی دارد، خواه از آن آگاه باشیم یا نه.
با درودها،در ترجمه گفته شده شیوه استانیسلاوسکی اختراع او بوده ، که بسیار غلط هست و درستش این است که "« سیستم » کشف استانیسلاوسکی از قوانین زندگی برای صحنه هست اختراع نیست »